فیکشن[محکوم شده]p26
همه افراد حاضر با حیرت به دختری که تازه وارد سالن شـده بود خیـره شده بودن.
بعضی از اون ها برای زیبایی دختر متحـر شده بودند
و بعضی دیگر از افراد هم برای پررو و بی آبـرو بودن دختر.
امـا دختر بدون اهمیت به نگاه هایی که روی خودش احساس میـکرد لبخند مغروری روی لب داشت و به سمت مقصدش قدم برمیداشت که با هر قدم چـاک دامنش باز میشد و کمی از پاهای ظریف و کشیدش نمایان میشد.
پسر با چـشم های سردش که کمی حیرت داخلش دیده میشد به دختر خیره شده بود و سرتا پای دختر رو از نظر میگذروند.
انـگار هیچکس توقع اومدن دختر رو نداشت؟!
اما اهمیتی هم نداشت،اون دعوت شده بود و زشت بود که دعوتشون رو رد کنه،نه؟
هرچی هم که باشه پدر و مادرش بهش ادب یاد داده بودن که دعوت بزرگتر رو نباید رد کرد.
دختر روبه روی میز پسـر ایستاد و دسته ای از مـوهاش رو به پشت گـوشش هدایت کرد و با لبخندی تسمخر آمیـز بهش نگاه کرد و بعد از چنـد ثانیه نگاهش رو ازش گرفت و رو به پدر پسر کرد و به نشانه احترام کمی خم شد و تعظیم کرد؛
سپس سرش رو بلـند کرد و لبخندی ملیح زد
_خیلی بابت دعوتتون متشکرم آقای کیم؛
ازدواج پسرتون رو هم تبریک میگم،امیدوارم خوشبخت بشن
با همون لبخند مهربون و ملیح دوباره کمی خم شد و تعظیم کرد،
در اصـل دختر برای تعظیم کردن و احترام گذاشتن به پدر پسر؛
هیـچ مکثی نمیکرد،
چـون اون مـرد بهترین مردی بود که تو طول عمرش دیده بود.
با وجود تمام اتفاق هایی که افتاده بود؛
اون مـرد تنها فردی بود که رفتارش با دختر تغییر نکرد و باز هـم اون دختر رو مثل قبل دوست داشـت و باهاش برخورد میکرد.
مــرد کمی لبخند زد و دستش رو روی سر دختـر کشید تا صاف بایسته و از حالت تعظیـم کرده خارج بشه.
دختر صاف ایستاد و با لبخند به مرد نگاه کرد که مرد گفت:
_ازت ممنونم که امـشب اومدی دخترم؛
خیلی وقت بود ندیـده بودمت،
خیلی بزرگتر و زیباتر شدی،درست مثل یک بانوی باوقار
دختر به حرف های مرد آهسته خندید و دوباره دسته ای از موهاش رو که از پشت گوشش خارج شده بود به پشت گوشش هل داد.
_خیلی ازتون ممنونم آقای کیم؛
شماهم خیلی با ابهت و جذاب تر شدین.
مـرد به حرف دختر خندیـد
_منو نخندون دختر،من دیگه پیر شدم
اما خودممیدونم،هنوزم جذابم
اینـبار دختر کمی بلندتر خندید
و مرد در گوشش زمزمه کرد
_از شـبت لذت ببر لیدی زیبا؛
به حـرف های بقیه هیـچ توجهی نکن
مخصـوصا پسرم
دختـر لبخند کمـرنگی زد و اون هـم در گوش مـرد زمـزمه کرد
_حتما تلاشم رو میکنم...
امیدوارم شماهم شب خوبی داشته باشید
سپس از مـرد کمی فاصله گرفـت و رو به پسر کـرد که تمام مدت با چشـم های سرد و کمی عصبیش بهـش خیره شده بود.
بابت تاخیر متاسفم ماهزادام
متاسفانه این چند وقت نتونستم وارد ویسگون بشم؛
حمایت میکنید؟:)
بعضی از اون ها برای زیبایی دختر متحـر شده بودند
و بعضی دیگر از افراد هم برای پررو و بی آبـرو بودن دختر.
امـا دختر بدون اهمیت به نگاه هایی که روی خودش احساس میـکرد لبخند مغروری روی لب داشت و به سمت مقصدش قدم برمیداشت که با هر قدم چـاک دامنش باز میشد و کمی از پاهای ظریف و کشیدش نمایان میشد.
پسر با چـشم های سردش که کمی حیرت داخلش دیده میشد به دختر خیره شده بود و سرتا پای دختر رو از نظر میگذروند.
انـگار هیچکس توقع اومدن دختر رو نداشت؟!
اما اهمیتی هم نداشت،اون دعوت شده بود و زشت بود که دعوتشون رو رد کنه،نه؟
هرچی هم که باشه پدر و مادرش بهش ادب یاد داده بودن که دعوت بزرگتر رو نباید رد کرد.
دختر روبه روی میز پسـر ایستاد و دسته ای از مـوهاش رو به پشت گـوشش هدایت کرد و با لبخندی تسمخر آمیـز بهش نگاه کرد و بعد از چنـد ثانیه نگاهش رو ازش گرفت و رو به پدر پسر کرد و به نشانه احترام کمی خم شد و تعظیم کرد؛
سپس سرش رو بلـند کرد و لبخندی ملیح زد
_خیلی بابت دعوتتون متشکرم آقای کیم؛
ازدواج پسرتون رو هم تبریک میگم،امیدوارم خوشبخت بشن
با همون لبخند مهربون و ملیح دوباره کمی خم شد و تعظیم کرد،
در اصـل دختر برای تعظیم کردن و احترام گذاشتن به پدر پسر؛
هیـچ مکثی نمیکرد،
چـون اون مـرد بهترین مردی بود که تو طول عمرش دیده بود.
با وجود تمام اتفاق هایی که افتاده بود؛
اون مـرد تنها فردی بود که رفتارش با دختر تغییر نکرد و باز هـم اون دختر رو مثل قبل دوست داشـت و باهاش برخورد میکرد.
مــرد کمی لبخند زد و دستش رو روی سر دختـر کشید تا صاف بایسته و از حالت تعظیـم کرده خارج بشه.
دختر صاف ایستاد و با لبخند به مرد نگاه کرد که مرد گفت:
_ازت ممنونم که امـشب اومدی دخترم؛
خیلی وقت بود ندیـده بودمت،
خیلی بزرگتر و زیباتر شدی،درست مثل یک بانوی باوقار
دختر به حرف های مرد آهسته خندید و دوباره دسته ای از موهاش رو که از پشت گوشش خارج شده بود به پشت گوشش هل داد.
_خیلی ازتون ممنونم آقای کیم؛
شماهم خیلی با ابهت و جذاب تر شدین.
مـرد به حرف دختر خندیـد
_منو نخندون دختر،من دیگه پیر شدم
اما خودممیدونم،هنوزم جذابم
اینـبار دختر کمی بلندتر خندید
و مرد در گوشش زمزمه کرد
_از شـبت لذت ببر لیدی زیبا؛
به حـرف های بقیه هیـچ توجهی نکن
مخصـوصا پسرم
دختـر لبخند کمـرنگی زد و اون هـم در گوش مـرد زمـزمه کرد
_حتما تلاشم رو میکنم...
امیدوارم شماهم شب خوبی داشته باشید
سپس از مـرد کمی فاصله گرفـت و رو به پسر کـرد که تمام مدت با چشـم های سرد و کمی عصبیش بهـش خیره شده بود.
بابت تاخیر متاسفم ماهزادام
متاسفانه این چند وقت نتونستم وارد ویسگون بشم؛
حمایت میکنید؟:)
۹.۱k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.